زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

میوه ی ممنوعه

چشمای درشت و سیاه با موهای سیاه وصاف. بینی بزرگ و لبهای کوچیک

پوست گندمی و قد بلند و کمی چاق.البته بعد از زایمانش چاق شده بود.

عکسهای قبل از زایمانش رو که دیده بودم انگاری خیلی از حالاش لاغرتر

بود.در کل صورتش معمولی بود.امابعد از نیم ساعت که باهاش مینشستی

 دوستش میداشتی.لطیفه میگفت و می خندید و می خندوند.زن با صفایی

بود.

آشپزیش خوب بود گرچه تنوع غذاهایی که بلد بود زیاد نبود.

یه لیسانس هم از دانشگاه آزاد داشت که اینطور که میگفت

تحت فشار مامانش گرفته بود و چند واحدش هم با پارتی بازی و این

حرفها پاس شده بود. روی هم رفته مثل خیلی از زنهای امروز ایران

ما بود.مطلقا جزو استثنا ها نبود.رفتارو طرز فکرش شهرستانی بود

با آرزوهای کوچیک.بزرگترین خصوصیتش حسادتش بود.کم دیدم

زنهایی که به این شدت حسود باشن.یه خونواده ی ساده و مهربون

داشت .یه بار دیدمشون.

اولین باری که دیدمش خیلی تعجب کردم.با اینکه خیلی اوصافش رو

شنیده بودم.آروم آروم بهش عادت کردم.سعی کردم در همون مسیری

که دوست داشت تغیرش بدم.گرچه انقدر نسبت بهم بد بین بود که با

اولین تغییرها به شدت مخالفت میکردآخه فکر میکرد من اصولا

باید تو سنگر دشمن ایستاده باشم و دشمن هم که نمیتونه با خودش

پیشنهادهای مفید بیاره.بعد که کمی راجع به اون تغییر براش

حرف میزدم و دلیل و مدرک میاوردم با احتیاط قبول

میکرد.چند روز که میگذشت و با دوستاش و هم سایه هاش و

خانواده اش برخورد میکرد و اونها از تغییرات به وجود اومده

تعریف میکردن مشتاق میشد راجع به تغییرات دیگه ای باهام

صحبت کنه.خنده داره اگه بگم این تغیرات شامل کوتاه کردن مو

گرفتن ابرو و رنگ آرایش و لباس و... میشد.

البته بی انصافیه اگه بگم تغییرات ایجاد شده همینها بود .سعی کرده

بودیم تو طرز فکرش هم  تغییرات بزرگ ایجاد کنیم ویادش

بدیم که بتونه از زوایای مختلف به دنیا و اتفاقاتش نگاه کنه.

باز هم بی انصافیه اگه بگم این تغییر نگاه مختصری که درش

ایجاد شده بود کار من بود.من تو این راه فقط کمک میکردم

زحمت اصلی رو نفر سوم میکشید.گاهی که به عکسها با اولویت

تاریخ گرفتنشون نگاه میکنم متوجه تغییرات به وجود اومده میشم

چه در ظاهر و چه در باطن.ظاهر مثل اندازه ی مانتو، رنگ روسری

مدل ابرو،رنگ آرایش و...نمود تغییر باطن مثل جهت و انرژی نگاه ها

در عکس و ترتیب ایستادن افراد و...

گاهی از ته سوزن رد میشد وگاهی از در نه.گمونم فقط بستگی به حال

اون لحظه اش داشت. احساس میکنم در این مورد هم تغییر کرد بعدا.

دنیا رو خیلی الکی تر از چیزی که هست میدید مثلا پشت تلفن دستور

پخت انواع غذاهایی که میشه با گوشت خوک درست کرد رو میگرفت

یا راجع الکل خوردن دیشب شوهرش حرف میزدوسکسشون و ...

اون هم تحت اون همه کنترل امنیتی که زندگی میکرد وقطعا تمام

تلفنهاشون  شنود میشد.

به هیچ وجه حرف تو دلش نمیموند .حرف من رو به خواهرش و

رازهای خانوادگیش رو به من میگفت والی آخر .

مثل سگ از شوهرش میترسید و انقدر شجاع بود که با وجود

این ترس کارهایی میکرد که کمتر کسی جرات داره انجامشون

بده حتی اگه از شوهرش نترسه.گمونم به مامانش کشیده بود

چون تو همون برخورد چند لحظه ای که با مامانش داشتم

به نظر زن شجاعی میومد.

موذی بود اما خطر ناک نبود.آها داشت یادم میرفت.

خیلی خیلی فرز بود و وظیفه شناس.سریع غذا میپخت و

هیچ وقت یادش نمی رفت که بعداز غذا چای باید خورد.

فوق العاده خوب سرویس میداد.یعنی اینطوری بگم که

در حالی که داشتیم نهار میخوردیم ،قطعا چای رو گذاشته

بود که دم بکشه.

از دنیای ادبیات گمونم سهراب سپهری وفروغ رو به زور

میشناخت ،ازخارجی ها که اصلا حرفش رو نزن گمونم حتی

 ژول ورن.

دنیای هنر تعطیل.

سینماش از رشته های دیگه بهتر بود چون فیلم نگاه کردن رو

دوست داشت تازه رسیده بود به اینجا که با خودش ذن برده بود:

«حتما تا حالاجولیت پینوش با کیارستمی ریختن رو هم ».

مادر یه بچه ی 6 ساله بود و از مادر بودن قسمت برآورده کردن

نیازهای جسمی کودکش رو خوب بلد بود.غذای سروقت ودلخواه

کودک.لباس و اسباب بازی و... اما دائم یا دعواش میکرد یا تهدید

میشد که :بزار بابات بیاد.یه سی دی کارتون مثل :شاه شیرو تام

وجری میذاشت تو سی دی پلیر وتمام.بچه از صبح تا شب کارتون

میدید تا مزاحم صحبت های تلفنی مامانش نشه.تا جلوی آینه وایسادن

مامانشو خراب نکنه.وقتی هم در ارتباط با تربیت صحیح کودک

چیزی بهش میگفتم میگفت ،تورو خدا جلو باباش اینها رو نگی ها

به اندازه ی کافی سر این مسئله جروبحث داریم.و من چی دیگه

میتونستم بگم.

دوستش داشتم هرچند که گاهی حرفهایی میزدو کارهایی میکرد که

تا مرز جنون عصبانی یا غمگین میشدم.

این جور که از شواهد وقرائن بر میومد اونم منو دوست داشت.

باردار که بودم خیلی هوس غذاهاشو میکردم .هرچند که هیچ وقت

نشد بعدش که از غذاهاش بخورم.

با وجود داشتن کلی دوست ورفیق که نزدیکتریم به هم ،

تقریبا شبیه به هم فکر میکنیم وزندگی میکنیم وهمو درک میکنیم،

گاهی خیلی خیلی دلم براش تنگ میشه.میدونم که حالا خیلی دلش

میخواد ازم بپرسه رنگ سال چه رنگیه؟موهام چه رنگیه؟چی میپوشم؟

چه جوری آرایش میکنم؟از اروپا و مدهاش چه خبر؟کتاب پر فروش ماه چیه؟

و...

بگذریم

همه ی اینها رو گفتم که بگم ،این روزها که سریال میوه ی ممنوعه

از تلوزیون ایران پخش میشه با دیدن قدسی خانوم بدجوری یادش

میافتم.

 

شاید ادامه دارد...

 

 

 

 

یاران چه غریبانه رفتند از این خانه        هم سوخته شمع ما هم سوخته پروانه

 

دوباره این روزها هوای دوکوهه و شلمچه زده به سرم.چه قدر دوست دارم

تنها میرفتم دوکوهه و یه شب رو اونجا صبح میکردم و با تک تکشون حرف میزدم.

دلم میخواد یه شب تا صبح همونجا کنار حضورشون اشک بریزم.

 

دلم واسه ی تک تکشون تنگه.دلم میخواد دنبالشون بگردم.شاید اونجاها یه جایی گم شدن.میتونم دنبال نشونی هاشون بگردم شاید بتونم پیداشون کنم.

گیره ی بلند و کوتاه کردن بند کلاهی.در قمقمه ای.یا یه پوکه.

یه بار شلمچه رو زیر نگاه سنگین و پرسان و اخموی یه مشت نظامی ریشو دیدم.

اما دلم دوکوهه میخواد تنهای تنها.

 

پ ن :خاموش جان/نه جبهه بودم و نه مسافر کاروان.میتونی مخلصی خودتو و سالاری منو پس بگیری.هیچ وقت مثل اونهایی که خونه و آرامش و شهرشون رو رها کردن و با زن و بچه ماهها تو بیابون با نون و پنیر و اضطراب سر کردن نبودم اما/من هم هنوز با شنیدن صدای هواپیما و آژیر قلبم تند تند میزنه.من هم کسایی رو دارم که تو آرامگاه بالا سر قبرشون پرچم آویزونه.دوستایی دارم که تو پارکینگ خونهشون ویلچر پارک شده.مهمونهایی دارم که واسه نفس کشیدن از اسپری و قرص استفاده میکنن. و آشنایانی که میگن:به خاک پهلوونم قسم.

من هم مثل خیلی های دیگه زندگیم بوک مارک  داره.مثل:اون سالی که انقلاب شد دنیا اومدم.اون روز که مدرسه بمبارون شد...و...

ضمنا اگه نمیتونی بنویسی /همیشه سربزن تا خیالمون راحت باشه که /حداکثر پات شکسته ولی زنده یی.که سیاوش خوبه خوبه.که خوشبختی با نسیم موها وصورتت رو نوازش میکنه.