زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

زمانی برای مستی اسبها

هذیان در تب ۳۶۰ درجه

 

 

دست میکشم رو موهای ابریشمی و تازه دراومده اش و عرقی که به خاطر تقلای شیر خوردن روش نشسته رو پاک میکنم.با خودم میگم :چند تا مادر تو دنیا نتونستن این محبت رو در حق خودشون و بچه شون بکنن؟ به سختی از ویتنام به بعد یادم میاد.آخه نمیدونم چرا همه اش فکر میکنم نبودن آدمهایی که از هم عصر های ما بدتر بوده باشن.جنگ بوده.از روزهای اول تولد دنیا اما واقعا به این مضحکی نبوده.هر چند خود جنگ کار ابلهانه و خنده داریه اما مثل هر چیز دیگه ای حرمتی داشته و به گند کشیده نشده بوده.جنگها تو میدون جنگ بوده و مردها وسط کارزار.هنوزم اگه اون طرفها گذرتون افتاد اگه خوب گوش بدین صدای چکاچک شمشیرها و هیاهوی اسبها تو دشت چالدران شنیده میشه.اما هر چقدر هم گوش وایسی صدای جیغ زنها و احیانا گریۀ بچه ای شنیده نمیشه.

میگفتم،از ویتنام به بعد بود انگار.تو تاریک و روشن صبح یه مادر رو میبینم با 3 تا بچه که بزرگتره 10 سالشه .یه پسر لاغر با چهرۀ آسیای دور یا نزدیک (چه فرقی میکنه؟) دارن سعی میکنن با کمترین صدا از رودخونه رد بشن.سرمای صبح و سردی آب و اضطراب!!! باعث شده مو بر اندام هر 4 نفر راست بشه.نگاه پسر بزرگتر که انگار در نبود پدر مسئولیت بزرگی داره،کوچکترها که تو آغوش مادر مچاله شدن.مادر که با هیکل نحیفش دو کودک رو در آغوشش تو امواج و شدت جریان آب رودخونه حفظ کرده و تلو میخوره... کاش میدونستم صاحبای این تصویر عاقبتشون چی شد.آمریکاییها از ترس بودن ویتگنگ ها لای بوته ها اونها رو رگبار بستن یا ویتگنگها به جرم خیانت به وطن.

چه فرقی میکنه؟یاد حرف مادرم میافتم که روزی هزار بار با تلفن و اس ام اس و ایی میل و هزار راه دیگه بهم نکات دستوری رفتار با کودک رو یادآوری میکنه.

یاد دخترهای 4-5 سالۀ مو طلایی که تو فرودگاه جان اف کندی نیویورک  تو بغل مادرها شون نشستن و به پرچم عمو سام رو جنازه های پدرهاشون نگاه میکنن و ستاره ها رو میشمارن.

یاد کوچه ها و آپارتمانهای ارزون قیمت بروکسل میافتم و فریادی و سقوط از پنجره و فرار مادرو کودکی و پیوستنشون به جمع چند تایی مثل خودشون و مادر که دستهاشو رو آتیشی که تو پیت حلبی درست کردن میگیره و گرم میکنه و سریع میکشه رو پاهای کودکش تا گرما رو تو اون زمستون سگ کش اروپای سرد ،به پارۀ تنش منتقل کنه .

یاد آشویتس میافتم و لطفی که چارتا نازی مثل نئو نازی های کشور خودمون به یه مادر یهودی میکنن و میگن بین پسر کوچکت و دخترکت یکی رو میتونی انتخاب کنی و با خودت ببری  اون یکی خوراک کوره های آدم سوزی میشه.

یاد مادرم میافتم که تذکر داده تحت هیچ شرایطی تو اتاقی که بچه هست گریه نکن.هیچ وقت!!!!!

آخه لعنتی پس من این بغضم و چه جوری قورتش بدم کاش این رو هم بهم میگفتی.

بعد از این که شیرش رو خورد حوله شو پهن میکنم رو شونه ام و میزارمش رو حوله و آروم آروم میزنم پشتش تا آروغ بزنه.با خودم میگم تو همۀ یتیم خونه های عالم کی با کدوم حس مادرانه این طور آروغ بچه ها رو میگیره.شاید تو چند تا کشور و قاره رسیدن به اونجا که کارها بر اساس علاقه ها و عشق ها تقسیم شده.پس تو همین ایران لعنتی خودمون چی؟

کسایی که اونجاها کار میکنن کوچکترین جرمشون کودک آزاریه.بچه هایی رو میبینم که شبها از زور دل درد تو خواب ناله میکنن و گاهی بیدار میشن و گریه میکنن و انقدر اشکهاشون میچکه و سر میخوره و میره تو گوششون که خودشون دوباره خوابشون میبره.کو صدای قلب مادر که تو نیمه شبهایی که بد خواب شدن آرومشون کنه؟ مادرهایی که با بزرگترین غم ها به جرم داشتن دین فاشیستی از همراهی و در آغوش کشیدن نوزادشون محرومن چون دقیقا همین نوزادها جزو معدود کودکانی ان که با عشق نطفه شون بسته شده نه از روی عادت و انجام وظیفه.

مادرم همیشه میگه بچۀ آدم بمیره خیلی بهتر از اینه که گم بشه.راست میگه مادرم.هر لحظه دیگه هی فکر نمیکنی که وای پروردگارم کودکم الان تو کدوم کورۀ آجر پزی اطراف ورامین به کار اجباری گماشته شده.خدای من کودکم الان سر کدوم یک از 4 راه های چه کنم تهران گل میفروشه و مواد میخره؟ الاهی خودت از شر کلیه دزد ها نجاتش بده.مادرم این رو راست میگفت.

پیراهن و زیر پوشش رو مرتب میکنم و شلوارش رو میکنم پاش و مواظبم تا پهلوهاش بیرون نمونه و سرما نخوره.

تو همون ماه اول به این نتیجه رسیدم که کودکم دمر(به شکم) راحت تر میخوابه تا هر طور دیگه ایی.

بعد یادم میاد به بچه هایی که به جرم داشتن مادرها و پدرهای روشن فکر با یکی از افراد فامیل زندگی میکنن و حداکثر ماهی یک بار والدینشون رو از پشت میله ها میبینن و تازه کلی غریبی میکنن ازشون و خجالت میکشن. با خودم میگم کی دقت میکنه که چه شیر خشکی بیشتر به این بچه ها میسازه؟ کی سر ساعت پوشک بچه رو عوض میکنه که پای بچه نسوزه؟ کی گردن و پشت گوش بچه رو کرم میماله تا عرق سوز نشه؟راستی آزاد میشن پدر ومادرها یا اعدام؟

یاد افریقای سیاه میافتم و سوتغذیه و ایدز.یاد افریقایی که بزرگترین بیلیونرهای قاره های دیگه توش تجارت الماس میکنن و عاج و دارو.اما مردمش با یه سرما خوردگی ساده تو بستر مرگ با بچه هاشون خداحافظی میکنن.یاد مادرسیاه میافتم که هیچ شباهتی به مادر سفید من نداره جز اینکه شاید مادر تره.تو نفسهای آخر بچه اش در آغوش گرفته اش و دستهای کودک رو سمت دوربین گرفته که انگار دستهای یه بچه موشه از زور لاغری.مادره اما داره لبخند میزنه.

به ریش منو تو میخنده بی شک.به ریش دنیا .به تاریخ میخنده .به جملۀ ویل دورانت: اگه جنگها رو از تاریخ تمدن پاک کنیم چیز زیادی ازش باقی نمیمونه.به مادر من میخنده که میگه تو اتاق بچه گریه نکن.میگه بچه تا دبیرستانی نشده نباید اخبار گوش کنه چون تو روحیه اش نا امنی تعریف میشه.به هزار تای دیگه از این باید ها و نباید های مادرم.

ماما من میخوام تو اتاق بچه ام گریه کنم.نه به خاطر اینکه با تو لج کرده ام.نه به خدا.به خاطر اینکه کودک من هم یکی از همین بچه هاست.قرار نیست بفرستمش مریخ زندگی کنه که هیچ وقت نفهمه جنگ چیه ،که غصه چیه.حتی قرار نیست تو اروپا زندگی کنه .بچه ام متعلق به همین خاکه .اینجا .ایران عزیز زخمی.خاورمیانۀ گرسنه و خونین و خسته.آسیای غمگین و افسرده.

من میخوام تو اتاق بچه ام گریه کنم و انگشتای کوچولوش رو بکشم رو اشکهام به جای همۀ مادرهایی که نتونستن،نشد.

 

 

نظرات 11 + ارسال نظر
انوش یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 16:02 http://doctorhendii.blogfa.com

باورم نمیشه این همه احساس مادرانه داشته باشی.
نه که به تو نمی یاد، نه، این که این روزا مادری هم پیدا بشه که وقتی داره بچه ی خودش رو غرق محبت مادرانه میکنه، یادش به بچه های دیگه هم باشه یه کم غریبه.
حداقل توی این سالهای لعنتی اخیر کم دیده میشه.
به هر حال خوشحال کننده ست و در عین حال تلخ.
ضمناً،
من رفتم و الان همونجا هستم. امروز رو یه کوچولو فرصت گیر آوردم تا یه چرخی این دور و برا بزنم. چه کنم که هر بار از این طرفا می یام، شما هم حتما در برنامه ی بازدید هستین.
مراقب نی نی باش.
حتماً هم آروغش رو بگیر، ۶۰٪ بیقراری نی نی ها به خاطر نفخ شکم هست. اینو میدونستی؟

علی دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 19:12 http://www.iruniha.persianblog.com

بچه ندارم / از نعمت حامله شدن هم محرومم / اما لحظه لحظه حرف هاتو چشیدم / حتی پریشانی هایی که پشت حرف ها خوابیده اند / مثل آتش زیر خاکستر / انگار که در جزیره ی آرامش نشسته باشی / که دور تا دورش را دریاهای وحشت و اضطراب گرفته اند. / به قول افغان ها "بیخی" خوش آمدی / نیازی به دعوت نیست / فقط خبرم کن که باشم / اینقدر که تا برسی، چای را دم کرده باشم.

علی دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 19:16 http://www.iruniha.persianblog.com

چه بد که تنها من و این "انوش"خان میدونیم این گوشه "سایه"ای هست / که در "زمانی برای مستی اسب ها" می نویسد!

انوش پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 14:25 http://doctorhendii.blogfa.com

فرقی نمی کنه، چه میدونستی چه نمی دونستی، من که گفتم.
دیروز داشتم به سیاوش می گفتم چقدر خوبه که دنیا پر از آدمایی باشه که دلشون برای دیگران هم درد بگیره. حتی اگه یه حس مادرانه باشه و برای بچه های دیگه.
ضمناً، من هم با این علی آقا موافقم. چه بد.!!!

........................ جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 01:42

.....

نمکدون

انوش جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 23:30 http://doctorhendii.blogfa.com

عزیز جان،
این که آدم توی سایه رو نبیبنه، غم بزرگیه و این که اون سایه تو باشی از اونم بزرگتر.
راستی،
من دیروز و امروز تا عصر رو مهمونتون بودم. خونه ی دایی و مادر بزرگ و خاله ی مامان سیاوش دهکده و از اونطرفاست.
دیروز و امروز صبح رو وقت گیر آوردم و فردیس و مهرشهر و عظیمیه و مارلیک و یه چند جای دیگه که نمیدونم کجاها بودند رو با دایی کوچیکه چرخیدم.
سیاوشم تشکر میکنه.

خجالت نمی کشی؟! حالا اومدی این طرفها و به ماسر نزدی یه طرف.چه جوری جرات میکنی پیش من باز گو کنی ؟مرد نا حسابی خوب یه تلفن میزدی تا به قول علی آقا وقت میکردم چای دم کنم بعد اقلکن میومدی یه توک پا میدیدیمت میرفتی.نه به خاطر اینکه خیلی مشتاق باشم ببینمت ها.نه.فقط میخوام ببینم راست گفتی ۲۸ مرداد یادته یا نه.

راز شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:09

وقتی داشتم این پستت رو میخوندم تازه فهمیدم چه دنیای قشنگ و غمگینیه مادر شدن مادر بودن و مادر موندن

قشنگ هست ولی غمگین نیست.منو ببخش اگه این حس رو اشتباه منتقل کردم.اتفاقا دنیای شادیه.پر از رنگهای اصلی و مکملهاشون.پر از صدای خرسهای کوکی بالای سر تخت بچه.پر از خرسها و شیر ها و سگهای خندون و شاد.که گاهی یه توپ دارم قل قلیه رو میخونن واسمون.

انوش شنبه 5 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 15:32 http://doctorhendii.blogfa.com

این که حکایت اون بابا شد که می گه حالا ما تلفن نداریم، اقلاً تو یه زنگی بزن..!!
بعدشم، نه عزیزم، من هنوز دهنم بوی شیر میده. من کجا و ۲۸ مرداد...
بعدترشم، این نمکدونت منو کشته.!! D:

۱. تو که میتونستی با یه زنگ شماره منو پیدا کنی.
۲.میگم آخه.اون روز وقتی با داش شعبون داشتیم در خونه ی مصدق رو از جا در میاوردیم خاطرم هست که تورو ندیدم.
۳. چی بگم به کسی که نظرش شبیه دونه های نمکه.اسم و مشخصاتش هم همین طور؟
۴. بعد از اینکه یه کمی تند رفتم پشیمون شدم و با خودم گفتم ستمه که هر از چند گاه بعد از مدتی میای دیدن سیاوشها (سیاوش و مادرش.آخه من هنوز مثل دوران مرحوم فرمان فرما اسم خانوما رو نمیارم.)از وقت دیدار اونها بزنی و بیای دیدن یکی مثل من.که تازه اگه شرایطت این هم نبود باز هم ارزشش رو نداشت.مگه اینکه همه تون با هم میومدین که در این صورت قدمتون رو چشم.

انوش یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 23:38 http://doctorhendii.blogfa.com

دیدی حالا!!
هنوز مرکبش خشک نشده زدی زیرش.
اولاً که من بی سیاوش و نسیم( من برعکس خیلی هم پست مدرن به قضیه نگاه میکنم و اگه پاش بیفته مثل بعضی از حضرات تی تیش مامانی امروزی، خیلی هم اروتیک از حاج خانوم یاد می کنم) داشتم اون دور و برا می چرخیدم.
ثانیاً(اول نوشتم دوماً، بعد فوراً از ترس این دوست ادیبت که گاهی ندیدم یه احوالی هم ازت بپرسه، درستش کردم)، ۲۸ مرداد رو یادم نیست، ولی حالیمه چه خبر بوده و حالا چه خبره.
ثالثاً، تند نرو عزیز، مطمئن باش ارزشش رو دارم.
رابعاً، حالا ایشالله سفر بعد که خونه بودم حتماً خدمت می رسیم.

انوش یکشنبه 6 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 23:44 http://doctorhendii.blogfa.com

ضمناً،
خامساً یا نمی دونم چندماً، البته حق با شماست، من می تونستم با یک زنگ....
شاید باید عذرخواهی کنم از این بابت؟ آره؟

انقدر شماره گذاشتی که من گیج شدم .الان من باید چی بگم؟اصلا سوا نمیکنم.همه ی حرفات یه جا قبول.

صمیمی سه‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 17:03

مردم نمیدانند پشت چهره من ـ

یکمرد خشماگین درد آلوده خفته است

مردم ز لبخندم نمیخوانند حرفی

تا آنکه دانند ـ

بس گریه ها در خنده تلخم نهفته است

وز دولت باران اشکم ـ

گلهای غم در جان غمگینم شکفته است

***

من هیچگه بر درد « خود » زاری نکردم

اندوه من، اندوه پست « آب و نان »‌نیست

این اشکها بی امان از تو پنهان ـ

جز گریه بر سوک دل بیچارگان نیست

***

شبها ز بام خانه ویرانه خود ـ

هر سو ببامی میدود موج نگاهم

در گوش جانم میچکد بانگی که گوید:

« من دردمندم »

« من بی پناهم »

***

از سوی دیگر بانگ میآید که: ای مرد !

« من تیره بختم »

«‌ من موج اشکم »

« من ابر آهم »

بانگ یتیمم میخلد ناگاه در گوش:

« کای بر فراز بام خود استاده آرام !»

« من در حصار بینوائیها اسیرم » ـ

« در قعر چاهم »

***

بی خان و مانی ناله ای دارد که: « ای مرد !

من تیره روزم ـ

بر کوچه های « روشنی » بسته است راهم »

***

ناگه دلم میلرزد از این موج اندوه

اشکم فرو میریزد از این سوک بسیار

در سینه می پیچد فغان « عمر کاهم »

***

با موج اشک و هاله یی از شرم گویم:

کای شب نشینان تهی دست !

وی بی پناه خفته در چنگال اندوه !

آه، ای یتیم مانده در چاه طبیعت !
من خود تهی دستم، توان یاری ام نیست

در پیشگاه زرد رویان، رو سیاهم

شرمنده ام از دستگیری

اما در این شرمندگی ها بیگناهم

دستی ندارم تا که دستی را بگیرم

این را تو میدانی و میداند خدا هم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد